شده اهل نوشتن باشی ولی دست و دلت به نوشتن نره ؟
شده به سختی کلمه ها رو پشت هم ردیف کنی و نوشتن و حتی فکر کردن بهش شبیه
یه باری بشه که رو دوشت سنگینی میکنه ولی با اینکه تو آدم اون کاری،
هر دفعه بندازیش پشت همه کارهایی که به مراتب نسبت به اون کم اهمیت تره ؟
نوشتن، شروع کردن و حتی موضوع انتخاب کردن که الان کدوم حرف دلم رو به زبون بیارم،
خودش یه تصمیم سخت شده واسم که سرش انقد این پا و اون پا میکنم، در نهایت کلا بیخیالش میشم
انقد که مدتها تو محیط اشتباه بودم حتی علایقم یادم رفته
الان به سختی خرید میکنم
به سختی خوش میگدرونم
به سختی خلوت میکنم
و حتی ترجیح میدم دو دقیقه تنها نشم که نکنه فکر کنم به چیزی
بعد مدتها باورم نمیشه الان نشستم پشت سیستم و با یه خیال راحت و بدون نگرانی از تلنبار شدن یه عالمه کار و دغدغه ی کی چی گفت
و کی چرا کجا رفت و کی چکم کرد که نکنه دست از پا خطا کنم!!!!!!! دارم به نوشتن ادامه میدم.
امروز چند تا چیز جدید یاد گرفتم
یه چیزایی در مورد سخت افزار کامپیوتر
و این یاد گرفتن ها تنها چیزاییه که در هر حالتی منو میتونه سرزنده نگه داره
اومدم خودمو برگردونم به گذشته و عادت های گذشته
از خریدهای قدیم یه کتاب از ساراماگو برداشتم که بخونم (آناخوسیفا)
نمیدونم کتاب و شخصیتهاشه که پیچیدن و من تو فهمیدنش لنگ میزنم یا که واقعا تمرکز ندارم تو خوندنش
برگشت به گذشته همیشه هم بد نیست
تلاشمو میکنم
با گوش کردن به یه آهنگ قدیمی که تداعی کننده روزهای نوجونیمه، سعی میکنم غرق شم تو دنیایی که هنوز دلم به یه آینده پر هیاهو و پر موفقیت گرم بود